مدح و ولادت پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم
بسم ربّالقـلم از عرش، غزل نازل شد مدحِ شیرینسخـنان بود، عسل نازل شد شعرمان رفت به جایی که مَلک راه نداشت روزِ آن منّتِ خورشید و شبش ماه نداشت نـور، تا روبروی خویش گرفت آینه را دیـد در جـلـوۀ نــورش پـسـرِ آمــنـه را آفرین گفت به خود؛ لب به تغزّل وا کرد خالـقِ شعـر نشـست و غـزلی انشا کرد وحی فـرمود، به آوای سَلـیس ای کاتب از قلم هر چه شنـیدی بنویس ای کاتب ! لـهـجۀ شـعـرِ خـداونـدِ زبـان؛ مَـکّی شد آخـریـن سـورۀ پـیـغـامـبـران مَـکّـی شد نام این نورِ به عرش آمده «احمد» باشد و مـیان صُحُـفِ فـرش، «محـمّد» باشـد قابِ قـوسِین، هم از گـنبدِ نامش پیداست نـور الله ز هـر فـردی از آلـش پیداست قصه این است، که با نامِ خدای صلوات شـده نـامِ نـبـوی خـلـق، بـرای صلـوات هرچه در باغ بهشتم گل و ریحان دارم میدهـم با صلـواتـم؛ در ازای صلـوات به نماز و به قـنوت و به اجابت سوگـند مستجاب است، هرآئـینه دعای صلوات از دَمِ مـأذنـههـای لـبِ خـوشـبـو دهـنان مـیرسـد تا اُذُنُالـله، صـدای صـلــوات تَـکـَم و در دلِ ایـن آیـنـه در تـکــثـیـرم سـیـزده آیـنـه را روبـرویـش مـیگـیـرم چـارده آیـۀ ایـن سـورۀ مَـکّـی نــورنــد چارده نـور، که از ظلـمتِ عـالم دورند چارده عرش، که همسایۀ من در خاکاند عـلـتِ خـلـقِ زمـیـن و سَـنـدِ لـولاکانـد حرف لولاک زدم؛ عرش، پُر از زمزمه شد صحبت از سِرّ وجودِ علی و فاطمه شد عـلی و فـاطـمـه بـیتالـغـزل لـولاکاند ساکـن بـامِ فـلـک؛ آن طـرفِ ادراکانـد نـام ایـن سـورۀ مَـکّـی، مَـدَنی شد آخـر رازِ پـیـدایـش زهــرا عــلـنـی شـد آخـر |